فرقى كه روى موهاى سرش باز كرده بود، به همان حالت باقى بود.
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 98
بازدید ماه : 866
بازدید کل : 55359
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 20
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 98
:: بازدید ماه : 866
:: بازدید سال : 5543
:: بازدید کلی : 55359
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

ساعت حدود ده صبح بود. بچه ها هنوز نیامده بودند پاى كار. من و یكى از بچه ها كه راننده بیل مكانیكى بود، شب در همان نزدیك ارتفاع 143 فكه، كنار دستگاه خوابیده بودیم. از صبح شروع كردیم به كار و منتظر آمدن بچه ها نشدیم. هرچه زمین را با بیل مكانیكى زیرورو مى كردیم، خبرى نمى شد. راننده هم خسته شد. خسته و كلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبى را كه براى خوردن با خودمان آورده بودیم، داخل كلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچه ها این بود كه در این اطراف شهید پیدا نمى شود و بهتر است وسایل را جمع كنیم و برویم به ارتفاع 146. اینجا دیگر هیچى ندارد. بچه ها كم كم آمدند.

 

دو ساعت و نیم مى شد كه دستگاه روى یك منطقه كار مى كرد. گیر كرده بود. نه مى توانست زیر پاى خودش را محكم كند و بیاید جلو، و نه مى توانست بیل بزند و زمین را بكند. رو به راننده گفتم: «بیا پایین و دستگاه را بگذار تا نیم ساعتى در جا كار كند، بعد آن را مى بریم روى ارتفاع 146».

 

آمد پایین. رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت كنیم. همانجا دراز كشیدم و كلاه حصیرى اى را كه داشتم، روى صورتم كشیدم تا چُرتى بزنم. یكى از سربازها گفت:

 

- برادر شاد كام... این پرنده را نگاه كن، اینجا روى دستگاه نشسته...

 

و اشاره كرد به پرنده اى كه روى پاكت بیل نشسته بود. نگاه كه انداختم، با تعجب دیدم پرنده مورد نظر «كفتر» است. كفترى سفید. او هم در كمال تعجب گفت كه اینجاها كفتر پیدا نمى شود. و این نشان مى داد كه به قول بچه ها توى كار كفتر و كفتر بازى خیلى خبره است. خندیدم. ولى او گفت: «برادر شادكام اینجا دو نوع پرنده بیشتر نداره. یكى سبزه قبا، یكى هم گنجشك هاى سیاه و سفید. این اینجا چكار مى كند؟».

 

راست هم مى گفت، واقعاً غیر طبیعى بود. بلند شدم و نگاهم را به كبوتر دوختم. مانده بودم كه این حیوان چگونه توى این هواى گرم مى تواند زنده بماند. چه جورى آمده اینجا. كمى پرید و مجدداً اطراف پاكت بیل نشست. دور آن مى چرخید و مدام بر روى زمین نوك مى زد و بغ بغو مى كرد. حركات عجیبى از خودش نشان مى داد و سر و صدا مى كرد; به طورى كه انسان حالت تشویش و اضطراب را در آن پرنده حس مى كرد.

 

در افكار خودم غوطهور بودم كه یكى از بچه ها گفت: «نكنه تشنه شده؟». راست مى گفت. درِ كلمن را از آب پر كردم و بردم گذاشتم جلویش. كمى پرید. بغ بغویى كرد و آمد دور ما. شروع كرد به چرخیدن بالاى سرمان. بعد روى زمین قدم مى زد. اصلا از وجود ما نمى ترسید. مجدداً پرید روى دستگاه و شروع كرد به بى تابى كردن. در همین احوال بود كه براى خود من سوال پیش آمد كه این حیوان چرا این جورى مى كند. اصلا فلسفه وجودى این احیوان در اینجا چیست؟ اینجا چكار دارد؟ آن هم با یك همچنین حالت اضطراب و بى تابى كه از خودش نشان مى دهد و از ما نمى ترسید.

 

یكى از بچه ها هوس كرد كه آن را بگیرد. گفتم گناه دارد. اذیتش نكنیم، مى ترسد. یكى از بچه ها گفت:

 

- راستى، نكنه اینجا شهید باشد و اون مى خواد بما نشونش بده...

 

با این حرف، جا خوردم. یك لحظه خوابى را كه قبلا دیده بودم كه محل شهیدى را پیدا كردم و خواب هایى دیگر كه بچه ها دیده بودند، جلوى نظرم آمد. همه اینها نشانه هایى با خود داشتند. گفتم نكند واقعاً دارد یك چیزى را نشانمان مى دهد. سریع بلند شدم و رفتم طرف بیل. با بلند شدن من، پرنده از روى بیل برخاست و پرواز كرد و رفت. رفت و ناپدید شد. با خود گفتم شاید برود بیست سى متر آن طرف تر بنشیند، ولى خبرى نشد. چند دقیقه اى نگاه همه مان به او بود كه رفت در افق و دیگر دیده نشد.

 

جوان سرباز گفت: «برادر شادكام مى خواهم ایجا را بكنم. اینجا حتماً باید چیزى باشد.» و برخاست. او كه نامش «بهزاد گیجلو» بود، نشست پشت دستگاه و شروع كرد به بیل زدن. بیل اول نه، بیل دوم را كه زد، دیدم یك چفیه مشكى خاكى زد بیرون. فریاد زدم كه دست نگاه دارد. چفیه را از خاك در آوردم و تكان دادم. یك كلاه آهنى هم بغلش بود. آرام، با دست خاك هاى اطرافش را خالى كردیم و دیدیم كه یك شهید خفته است.

 

نكته بسیار جالب در وجود این شهید، موهاى زیبایش بود، خیلى زیبا و قشنگ انگار كه تازه شانه كرده باشند. و این در حالى بود كه سرش اسكلت شده بود فرقى كه روى موهاى سرش باز كرده بود، به همان حالت باقى بود. موهایش قشنگ شانه خورده بود. موهایش قشنگ شانه خورده بود. موهاى مشكى و لختى داشت. روى پیشانى بند سرخى كه بسته بود، مقدارى از موهایش آویزان مانده بود. چهره اش به نظرم خیلى زیبا آمد.

 

آقا سید میرطاهرى و بچه ها بعداً اسمش را در آوردند و به خانواده اش هم گفتند كه چگونه او را پیدا كرده اند. متأسفانه من نامش را به خاطر ندارم.

 

پیدا شدن این شهید، باعث شد كه ما به ذهنمان برسد كانالى را كه آن شهید اولش افتاده بود، بیل بزنیم و زدیم; ده پانزده متر كه كندیم، چیزى پیدا نشد. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. یك مقدار وسایل و تجهیزات پیدا كردیم ولى شهید نبود. امتداد كانال مى رسید به ارتفاع 146. تا آنجا را كندیم. در همان امتداد بود كه رسیدیم به سنگر فرماندهى نیروهاى عراق و تعدادى شهید یافتیم. مى توانم بگویم با یافتن آن شهید، ما توفیق یافتیم كه حدود یكصد شهید آنجا بیابیم و به آغوش خانواده ها باز گردانیم.




:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 840
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی»
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود
عکسی خندان از امام خمینی(ره) تو جیب شهید گمنام...
دیدیم روی پیشانی یک شهیدروئیده اند
راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.